قدرت بخشش
بانوی خردمندی در کوهستان سفر می کرد که سنگ گران قیمتی را درجوی ابی پیدا کرد.
روز بعد به مسافری رسید که گرسنه بود. بانوی خردمند کیفش را باز کرد تادر غذایش بامسافر شریک شود.
مسافرگرسنه سنگ قیمتی را درکیف بانوی خردمند دید.از آن خوشش امد وازاوخواست که ان سنگ را به او بدهد.
زن خردمند هم بی درنگ سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شدوازاین که شانس به او روی کرده بود از خوشحالی سراز پا نمی شناخت
او می دانست که جواهر به قدری با ارزش است که تا اخر عمر می تواندراحت زندگی کند.
ولی چند روز بعد مرد مسافر به را افتاد تا هر چه زودتربانوی خردمند را پیدا کند بالاخره هنگامی که او رایافت سنگ را پس داد
وگفت خیلی فکر کردم می دانم این سنگ چقدر با ارزش است اما ان را به توپس می دهم با این امید که چیز با ارزشمندتر از ان به من بدهی
اگر میتوانی آن محبتی را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشی...