خاطراتی از مردهزار چهره انقلاب اسلامی
«ما نیمی از انقلاب را از این شهید داریم.» این تعبیری است مشهور در توصیف عظمت و جایگاه شهید سید علی اندرزگو که حضرت امام (ره) به عنوان رهبر انقلاب اسلامی برای او به کار برده است. این عظمت از یکسو و ابعاد پنهان فراوانی که در زندگی مبارزاتی او وجود داشته و در هر دوره بخشی از آن نمایان می شود، از سوی دیگر سبب شده تا پرداختن به این شهید دشوارتر شود.
* * *
با وجود کسالت شدید و بستری بودن در اثر عارضه شیمیایی در جنگ ۸ساله و با صدایی که تنها چندتار صوتی برایش مانده است، حجت الاسلام علیرضا افشار صفوی دعوت ما را پذیرفت تا برای اولین بار از برخی خاطراتش با «دکتر حسینی» یا همان «سیدعلی اندرزگو» بگوید.
* من را برای جذب نشانه گذاری کرده بود
من با شهید اندرزگو چهار سال قبل از انقلاب یعنی در حدود سال ۱۳۵۳ از طریق مرحوم پدرم آشنا شدم. پدرم آن زمان مغازه تعمیرات لوازم صوتی داشت. یک روز شهید اندرگو به بهانه تعمیر ضبط صوت به مغازه پدر آمدند. با پدرم که صحبت می کردند، سراغ مرا که طلبه بودم گرفت، من هم که همان جا بودم سر صحبت باز شد و با ایشان آشنا شدم. این را هم باید اشاره کنم که ایشان از طریق طلاب یکی از حوزه های علمیه مشهد من را برای جذب نشانه گذاری کرده بود.
* ۱۸ شناسنامه با اسامی و چهرههای مختلف!
به نظرم، من بیشترین رفت و آمد و اطلاعات را از شهید داشتم، البته بعید نمی دانم باتوجه به پیچیدگی فعالیت های شهید اندرزگو شاید دیگران هم اطلاعاتی داشته باشند که از من مخفی باشد و من، خیال می کنم که اطلاعات زیادی دارم. شهید اندرزگو ۱۸ شناسنامه با اسامی و چهره های مختلف داشت و با حلقه های مختلفی در ارتباط بود. یک خانه ی اجاره ای داشت در بازار سرشور مشهد.
عکسی که با فِلِش مشخص شده است، چهره ای است که به گفته حجت الاسلام افشارصفوی، اندرزگو اکثرا با این چهره در مشهد ظاهر می شده است
* همسر شهید، پشتوانه و مشاوری عالی برای ایشان بود
شهید اندرزگو زندگی بسیار ساده ای داشت. محیط خانه شان یک محیط سازمان یافته بود. من فکر می کنم خانم ایشان هم از فعالیت های ایشان اطلاع داشت. همسر شهید، پشتوانه و مشاوری عالی برای ایشان بود و افکار و راهکاری خوبی ارائه می داد؛ حتی گاهی شهید اندرزگو در برنامه ریزی برخی کارها به من می گفت که مثلا فلان مطلب را خانمم به من گفته است.
* گروه چهارنفره ی دکتر حسینی!
ایشان در مشهد معروف بود به دکتر حسینی و با افراد مختلفی رابطه داشت. ولی چهار نفر بودیم که پای کار هم بودیم و دوستانی صمیمی: سیدعلی اندرزگو، آقای احمدی که بعد انقلاب در دادستانی انقلاب تهران مشغول شدند، آقای زاهدی که ما به او می گفتیم "استاد زاهدی" و من هم با ۱۷ سال کوچکترین عضو گروه بودم.
ما چهار نفر ۴ سال پای درس مرحوم ادیب نیشابوری می رفتیم و درس های ادبیات عرب مثل سیوطی را پیش ایشان خواندیم و با مرحوم ادیب هم خیلی خودمانی بودیم. درسش واقعا درس بود. شهید اندرزگو هم همه این کلاس ها را ضبط و تبدیل به نوار می کرد. البته ما در لفافه کارهای دیگری می کردیم. به لحاظ اینکه مرحوم ادیب فرد معتبری نزد دستگاه حکومتی بود لذا کسانی که در حرم رضوی منبر می رفتند و دعا می خواندند باید از ایشان اجازه می گرفتند، بنابراین افرادی را که با مرحوم ادیب در رابطه بودند را زیر نظر داشتیم یا برخی افرادی را که با دستگاه در ارتباط بودند را از این طریق شناسایی می کردیم. از طرف دیگر ساواک هم افرادی را نزد مرحوم ادیب می فرستادند تا ایشان را آزمایش کنند و روابط ایشان را زیر نظر داشته باشند.
* خانه ای که پول خریدش را امام شخصا داد
خبر داشتم که شهید اندرزگو با حضرت آیت الله خامنه ای هم مراوداتی داشتند، همین طور با شهید هاشمی نژاد و شهید کامیاب. معمولا در جلسات خودش به تنهایی می رفت و چیزی هم به ما نمی گفت. سید سفرهای زیادی هم می رفت که بتواند افراد مختلفی را شناسایی کند، چه افرادی را که با ساواک بودند و چه کسانی که در خط و مدافع حضرت امام بودند.
او با حضرت امام هم رابطه داشت و از طریق لبنان به دیدار ایشان در نجف می رفت. یک بار هم خود امام شخصا به ایشان پول می دهند و می گویند: «این را بگیر و برو برای خودت خانه بخر.» این را خود شهید اندرزگو به ما گفت. الان این منزلی که در کوچه سرشور مشهد هنوز هم هست از همان پولی که امام داده بودند خریداری شده است.
* جَنگ خروس ها
یکی دیگر از کارهای ایشان که ما می گفتیم آخر این چه کاری است که می کنی، این بود که در خانه مرغ و خروس لاری نگه می داشت و گاهی هم این خروس ها را به قول خودش برای دعوا انداختن به منطقه سمزقند می برد. اما خوب این ظاهر قضیه بود و یک پوشش. توی سبدش و زیر مرغ و تخم مرغ ها اسلحه مخفی می کرد.
* آخوندی که قرار بود ترور شود
علاوه بر برنامههای پخش نوار و کتاب و جابه جایی اسلحه، در طول این چهارسال در مشهد دو ترور را شهید اندرزگو برنامه ریزی کرده بودند که انجام دهیم و البته بنا به دلایلی انجام نشد. دو آخوند درباری قرار بود بنا به دلایلی محفوظ ترور شوند و چون یکی از این افراد هم اکنون زنده است و آن فرد دیگر اخیرا فوت کرده است از ارائه توضیحات بیشتر معذورم.
* حتی در بیماری ها ناآرام و در رفت وآمد بود
شهید اندرزگو هر زمان که مریض می شد، سعی می کرد زیاد در خانه نماند و معمولا می رفت هتل دایی من. دایی من- مرحوم مستوفی- در خیابان سعدی یک هتل داشت و شهید اندرزگو، بعضاً یک یا دو شب می رفت آنجا. نمی خواست زیاد در خانه ماندگار شود تا به چنگ ساواک بیفتد. یک بار یکی از آقازاده هایشان که کوچک بود مریض شد، من بردمش هتل و دکتر را بردم درون هتل تا معاینه اش کند. بعد که بهتر شد برگرداندمش خانه. هیچ وقت رفت و آمد های غیرآشنا به خانه ایشان نمی شد، چه برسد به رفت و آمدهای مشکوک.
شهید اندرزگو در مسیر رفتن به خانه شان، اگر احساس خطر می کرد و شک می کرد که تحت تعقیب است، غیر مستقیم می رفت. مثلا سر کوچه یک قنادی بود که شهید با صاحب قنادی رفیق شده بود، وقتی مشکوک می شد می رفت پشت پاچال این قنادی، تا رد گم کند؛ بعد از نیم ساعت که مطمئن می شد، می رفت خانه.
* تله ای که شکنجه گر معروف برای او گذاشته بود
یک مغازه ای بود در کوچه دبیرستان فروغ که معروف بود به مغازه احمد زرگر؛ این آقا از فامیل های ما بود ولی نمی دانستیم که آنجا پاتوق ساواک است. زمانی ما این موضوع را فهمیدیم که مرحوم آیت الله گیلانی، شکنجه گر معروف- تهرانی- را محاکمه کرد. تهرانی آنجا از دو نفر اسم برد، یکی من و یکی شهید اندرزگو. در آن محاکمه گفت ما در فلان مغازه ی زرگری این ها را زیر نظر داشتیم. همان جایی که شهید اندرزگو هم حدس زده بود که پاتوق ساواک است.
* مرا هم آزمایش می کرد
ایشان مرا هم آزمایش و تربیت می کرد. من آن زمان که اسم امام هم قاچاق بود! از طریق ایشان کتاب ها و نوارهای کاست امام را برای دیگران می بردم. شهید اندرزگو آدرس می داد و من هم می بردم و تحویل می دادم، بدون اینکه آن ها را بشناسم ولی سال آخر دیگر افراد را می شناختم.
* کامیونی پُر از اسلحه
یک بار هم سال آخر، مرا برد به یک عکاسی اطراف حرم و با لباس ها و حالت های مختلف از من عکس گرفت. من هم نمی پرسیدم که چرا. چون به این رسیده بودم که ایشان هر چیزی را صلاح بدانند به من می گویند و من هم اخلاق اینکه بپرسم را نداشتم. من به شهید اندرزگو اعتماد کامل داشتم.
یک روز آمد و یک شناسنامه داد دستم، دیدم عکس من است ولی با یک اسم دیگر. تعجب کردم. شهید اندرزگو یک بارنامه و پول به من داد و گفت باید بروی مرز بازرگان، فلان ماشین با این شماره پلاک آنجاست و بار سیب زمینی و انگور دارد، کامیون را از گمرک تحویل می گیری و می آوری مشهد. برای اینکه گمرک را هم راحت رد کنیم گفت اجازه بده مامورین هرچه خواستند از بار بردارند و این پول را هم بده.
من هم رفتم مرز و ماشین و راننده اش را پیدا کردم و کارهای گمرک را انجام. شهید اندرزگو حتی برنامه ی ایستادن ما در مسیر و اینکه کجا توقف داشته باشیم را هم مشخص کرده بود. از مسیر تبریز، قزوین، تهران به مشهد آمدیم. شب هم که رسیدیم مشهد می دانستیم کجا و کدام انبار و پیش چه کسی باید برویم. ماشین را گذاشتیم توی انبار و با راننده رفتیم هتل. صبح که برگشتیم بار را خالی کنیم، دیدیم ماشین خالی شده است. رفتم پیش شهید اندرزگو و گفتم این اتفاق افتاده؛ آقا سید خنده ای کرد و گفت: «ما خالی کردیم، این پول را هم بگیر، بده به راننده تا برود.» بعدها خود شهید اندرزگو برای ما تعریف کرد که داخل بار، کلاش و کلت و نارنجک بوده است!
این ها نشان می دهد که نفرات دیگر و گروه های دیگری بوده اند که با شهید اندرزگو رابطه داشته اند ولی نه ما آن ها را می شناختیم و نه آن ها ما را می شناختند. روابط او خیلی پیچیده بود.
* عملگرایی و مجاهده عملی؛ عرفان اندرزگو
شهید اندرزگو خیلی مقید به نماز اول وقت و قرآن بود و به اعمال عبادی اهمیت می داد. اصلا اهل شاگرد جمع کردن دور خودش نبود، به قول امروزی ها، عرفان کاذب نداشت.
مربی شهید اندرزگو، حضرت امام بود. او یک مربای کامل(تحت تعلیم مربی) بود که به دست حضرت امام تربیت شده بود. ایشان هم با حضرت امام و هم با کسانی که با حضرت امام در رابطه بودند مثل حضرت آیت الله خامنه ای، شهید هاشمی نژاد و شهید کامیاب، ارتباط داشت. یک نابغه و یک انسان چند بُعدی و عملگرا بود.
* می خواهی در تهران بمانی؟ سوالی که بی جواب ماند
من آخرین بار سه روز قبل از شهادت شان، ایشان را در مشهد دیدم. سلام و علیکی کردیم. گفت: «دارم می روم تهران.» گفتم: «خب، شما که همیشه می روی.» گفت: «ولی این دفعه برنمی گردم.» گفتم: «یعنی می خواهی بمانی» به این سوالم ام دیگر جواب نداد.
* به رسم رفاقت بعضی اوقات با او حرف می زنم
ایشان به ما احترام می گذاشت و ما هم واقعا مطیع ایشان بودیم و مورد احترام ما بود. البته در عین حال با هم بسیار خودمانی بودیم. به خانواده ایشان هم بسیار احترام می گذاشتیم و می گذاریم، البته فکر می کنم الان نه خانم ایشان- که آن زمان رفت و آمد زیادی به خانه ایشان داشتیم- و نه فرزندان او-که در خردسالی اکثر اوقات با من بوده اند!- من را نشناسند چون بعد از شهادت ایشان دیگر خانواده شهید را ندیده ام.
من اهل خواب دیدن و این جنس مسائل نیستم اما به رسم رفاقت بعضی اوقات با او حرف می زنم. برخی اوقات صدایش در گوشم می پیچد و چشمم حرکاتش را تداعی می کند. انشاالله خدا او را شفیع ما قرار دهد.
* * *
برای شنیدن از «اندرزگو» چند دقیقه ای نیز میهمان حاج غلامحسین احمدی خباز از انقلابیون قدیمی مشهدمقدس، پدر دو شهید والامقام دفاع مقدس و از دوستان و همراهان شهید سیدعلی اندرزگو بودیم. او با وجود اینکه فرزند و نوه اش می گویند در خاطر ۷۰ساله حاج آقا خاطراتش به سختی به ذهن و زبانش جاری می شود اما او به خوبی چند روایت از شهید اندرزگو برای ما تعریف کرد:
یک
روز پسرخاله ام که در زابل ساکن بود آمد و گفت: خانواده یکی از انقلابی ها
که می خواهند بروند زابل را بیاورم خانه شما؟ من هم قبول کردم و آنها
آمدند. بعد از چند ماه خود شهید اندرزگو هم آمد منزل ما و ما با هم آشنا
شدیم. بعد از آن هم در رفت و آمد بودیم. خانم ایشان البته یک ماهی را در
خانه ما زندگی می کردند.
ما با هم دوست بودیم اما خبری از فعالیت
هایش نداشتم و اساسا هم چیزی نمی گفت. ما به او می گفتیم «اندرزگو». بعد
مدتی گفت: به من بگویید «دکتر حسینی»
همان اوایل یک موتور گازی آبی
برای ایشان خریدم به مبلغ ۱۰۰۰ تومان که ماهیانه شهید قسطش را پرداخت می
کرد. یک بار وقتی آمد قسط موتور را بدهد مقدار زیادی پول در کُتش جاسازی
کرد بود. وقتی پول ها را دیدم گفت: فقط همین مقدار مال خودم هست و باقی
پولها مال امام است.
یک بار با شخص سومی که شهید اندرزگو معرفی
کرده بود ساعت ۸ جلوی مسجد ملاحیدر قرار داشتیم. من ساعت ۸ و دو دقیقه
رسیدم. بعدها به من گفت آقای احمدی دیر کردی. وقتی گفتم دو دقیقه بیشتر
نشد! گفت: با همین دو دقیقه نظم تشکیلات به هم می خورد.
در حوالی
سالهای ۵۵ یا ۵۶ برخی از شبها می آمد خانه ما میخوابید. اصرار می کردم
داخل خانه استراحت کنید اما او به جهت امنیتی نمیپذیرفت و به ناچار روی
همان ایوان که بلند بود و حیاط و دیوارها دیده میشد، تشکی میانداخت. آقای
اندرزگو تشک را پس میزد و میگفت: خیلیها همین قالی نرم و عالی را
ندارند که استراحت بکنند روی زمین خشک و خالی استراحت میکنند، برای ما ولی
این قالی هست، بعد شما رویش تشک میاندازی؟! و حاضر نمیشد از تشک استفاده
کند و روی همان قالی اندکی استراحت می کرد.
وقتی شهید اندرزگو به
دیدار امام در نجف رفت، سیدعلی آقای اندرزگو گفته بود: من میخواهم اینجا
بمانم. آقا می فرمایند: این مرتیکه(شاه) می خواهد برود شما در ایران باشی
بهتر است. این حرف برای من در آن زمان تکان دهنده بود. وقتی بعدها امام گفت
اسرائیل باید از صحنه روزگار محو شود یاد آن جمله امام خطاب به شهید
اندرزگو افتادم.
او یک آدم عادی اما فوق العاده ای بود. این حالات عرفانی که شما گفتید حداقل به ماها که دوستانش بودیم اصلا نشان نمی داد.
یک بار که منزل ما آمده بود، صدای نوزادمان را شنید. گفت آقای احمدی اگر می دانستم در خانه بچه کوچک دارید به جدم قسم نمی آمدم.
ایشان
آدرس خانه خودشان را به ما نمی داد و ما نمی دانستیم کجا هستند. وقتی می
خواست از ما جدا شود، از ما فاصله می گرفت و می رفت. ما یک بار به او گفتیم
که چرا آدرست را نمی دهی؟ گفت: احتمال دارد وقتی شما را دستگیر کنند و از
شیوه رفتنم بپرسند، شما تحمل شکنجه را نداشته باشید، آن وقت حدود ۱۰۰ نفر
از تشکیلات ما لو خواهند رفت.
خاطره فرزند حاج غلامحسین احمدی خباز:
یادم هست یک روز صبح جمعه داشتیم در کوچه سرشور بازی می کردیم . و پدرم
دعای ندبه بود. ما هم که آدرس ایشان را نداشتیم. آن روز صبح در خانه ای باز
شد و دکتر بیرون آمد. من هم با صدای بلند گفتم: سلام آقای دکتر، پدرم
اینجا دعای ندبه است! به یکباره شهید اندرزگو ترسیده بود و بعد از چند
لحظه که کوچه را پایید به سرعت از آنجا رفت.
وقتی با پسران آقا سید علی اندرزگو بیرون می رفتیم و بچه ها بازی می کردند جالب بود که بازی شان اسلحه بازی بود.